دریافت کد صفحه ورودی
خرماازکرگی دم نداشت :: phoenix

phoenix

حرفای دلم جاش اینجاس

phoenix

حرفای دلم جاش اینجاس

حرفای دلم جاش اینجاست ای کاش گوشه ای از احساسم احساست باشه اونوقت میفهمم که تنها نیستم موفق و پیروز باشین

بایگانی
آخرین مطالب

خرماازکرگی دم نداشت

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

مردی خری دید که در گل گیر کرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود.

برای کمک کردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جای کنده شد.!

فریاد از صاحب خر برخاست که « تاوان بده»!..

مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید، ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌ای انداخت، زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی
می‌شست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسید و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.

مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ای فرود
آمد که درآن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش رادر انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود؛
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان که بیمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ کوچه بایهودی رهگذر سینه به سینه شد و او
را به زمین انداخت . تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.

او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود رابه خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و
قاضی در آن ساعت با زن شاکی خلوت کرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ
رسوایی را در طرفداری از او یافت،!
و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید: یهودی گفت:
این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.
قاضی گفت : دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را
نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در
انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد!!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من
افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام..
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است..
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او
فرود آیی، طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند،
اما به سی دینار جریمه، بخاطرشکایت بی‌مورد محکوم شد!

چون نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی
هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.

حال می‌توان آن زن را به حلال درعقد ازدواج این مرد درآورد تا کودکِ از
دست رفته را جبران کند.!!

برای طلاق آماده باش! .مردک فریاد زد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه
صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.. قاضی فریاد زد : هی! بایست که اکنون
نوبت توست!..

صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد زد: من شکایتی ندارم. می روم مردانی
بیاورم که شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت...!!!


" کتاب کوچه، احمد شاملو"

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۷
Phoenix

نظرات  (۲)

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۲۰ maede jooooooooooooon
لااااااااایک
پاسخ:
مرسی لطف کردی
سلام
همیشه میگفتن و میشنیدم اما کاربردشو نمیدونستم. ممنون که گفتی. 
احمد شاملو رو عشقه
پاسخ:
مرسی که سر زدی امیدوارم بیشتر از نوشته هات داشته باشیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
ظ