خدا در دستیست که به یاری میگیری ،
در قلبیست که شاد میکنی ...
در لبخندیست که به لب مینشانی ...
خدا در عطر خوش نانیست ، که به دیگری میدهی
در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی
و آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ... !
خدا در دستیست که به یاری میگیری ،
در قلبیست که شاد میکنی ...
در لبخندیست که به لب مینشانی ...
خدا در عطر خوش نانیست ، که به دیگری میدهی
در جشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی
و آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی ... !
کاش میشد لحظه ای پرواز کرد
حرفهای تازه را آغاز کرد
کاش میشد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و میشکست
عشق می امد کنارش می نشست
کاش هر دل با دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش این لبخند ها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب ونان نداشت
کاش من هم یک قناری میشدم
در تب آواز جاری می شدم
بال در بال کبوتر می زدم
آنطرف تر هم کمی سر میزدم
شهر من آنسو تر از پروانه هاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تعزل میدهد
هر که می آید به او گل میدهد
دشتهای سبز و وسعت های ناب
نسترن...نرگس...شقایق...افتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آنسوی را پیدا کنم
در دل آیینه جایی وا کنم.