حکایت
پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ب.ظ
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت ک آنرا در آورد تا ب لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی ب لک لک بدهد،،، لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد واستخوان را درآورد و طلب پاداش کرد ،گرگ ب او گفت همین ک سرت را سالم. از دهانم بیرون آوردی برات کافی است (وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی --دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب)
۹۴/۰۶/۲۶